اینجا چه غلطی میکنم؟! | اپیزود ۲ | فصل ۲
تنها و آرام در سرمای صبحگاهی پاییز دره نشسته بود. تمام توجه و تمرکزش روی شبنمهای ساقه سدر ژاپنی رو به رویش بود. احساس تضاد تمام وجودش را فرا گرفته بود. بعد از سال ها تمرین تکنیکهای مختلف شمشیر و انضباط درونی به نقطهای رسیده بود که سامورایی های باسابقه و بالارتبه شهر لایق معلمی میدیدنش و به شوگان پیشنهاد داده بودند که موساشی را به قصر دعوت کند تا به او راه شمشیرزنی اش را آموزش دهد. موساشی یک دهقان زاده بود که تنها در یک جنگ آن هم به عنوان سرباز شرکت کرده بود و کلاس اجتماعیاش نزدیک و شبیه به هیچیک از دیگر معلمان شوگان نبود؛ یا این حال کسانی که معرف موساشی بودند مهارت های شمشیرزنی او را منحصر به فرد و متفاوت با دیگران میدیدند. روز قبل نامهای به خانهاش ارسال شده بود و او را برای مصاحبه به قصر شوگان دعوت کرده بود. موساشی صبح زود خودش را آماده کرده بود و به قصر رفته بود. بعد از چند ساعت معطلی در اتاق انتظار یک سامورای بالارتبه بعد از معذرت خواهی مفصل خبر رد شدن موساشی را در مرحله تحقیقات شخصیت داده بود. هم سرخورده بود از اینکه اعتبار معرفانش را در خطر میدید و هم شادمان بود از اینکه آزادیش را دوباره به دست آورده بود. گویی هنوز آماده نبود تا جستجو و شاگردی در راه شمشیر را با کار دیگری عوض کند.
روزهایی هست که دوست داریم که از خواب بیدار بشویم و سر کار برویم، آن وقتی که دلیلی برای سر کار رفتن داریم. احساس مفید بودن بهمان دست می دهد. میدانیم که کاری که انجام می دهیم تغییری در دنیا ایجاد میکند، زندگی کسی را آسانتر میکند، خیرمان به کسی می رسد، چیزی به کسی یاد می دهیم، درد کسی را کمتر می کنی و خلاصه هر راه دیگری که احساس کنیم تاثیر مثبتی بر جهان گذاشتهایم. در مقاطع مختلف زندگی شاید در دهههای مختلف زندگی مان وقتهایی که با ادبیات زندگی مدرن دچار بحران هویتی می شویم به دنبال پاسخ دادن یک سوال هستیم: “اینجا چه غلطی میکنم؟” سوالی که با عمیقترین لایه های هستی مان پیوند خورده است. شاید در نگاه اول این دغدغه همه ما نباشد و شلوغی روزمره و تلاش برای بقا این فرصت را به ما ندهد تا این سوال را از خود بپرسیم. ولی به نظر من معنی گرایی در ذات انسان نهفته است و هر از چندگاهی سقلمهای به ما میزند و ما را به یافتن معنی و مفهوم زندگیمان دعوت میکند. شادی نمی تواند احساسی باشد که هر لحظه تجربه می کنیم ولی رضایت حاصل از درک معنی آنچه در زندگی رخ می دهد شاید دست یافتنیتر باشد.
مردمان شهر اوکیناوای در ژاپن پیدا کردن هدف بودنشان را تمرین روزمره خود کردهاند. ساکنین این جزیره بالاترین متوسط سن را در میان تمامی شهرهای کره زمین دارند و به گفته خودشان آن را مدیون عادات غذایی و ذهنی خوب خود می دانند. یکی از مهمترین این عادتهای ذهنی «ای کی گای» نام دارد که میشود آن را دلیل زندگی یا بهانه ای برای بودن ترجمه کرد. مردمان این شهر مفهومی به اسم بازنشستگی نمی شناسند و حتی در دهههای نهم و دهم زندگیشان مشغول کار هستند تا احساس مفید و زنده بودن را از دست ندهند. زندگی کردن ای کی گای ماموریت هر روزه آنهاست و کارهای روزمره خود آن را به گونه های مختلف تمرین می کنند. اگر کسی هنوز ای کی گای خود را نیافته باشد ماموریتش پیدا کردن آن خواهد بود.
چرا پیدا کردن ای کی گای مهم است؟
روزمرگی مجالی برای توجه به اهداف بلندمدت و چشم اندازهای زندگی باقی نمیگذارد و این دیدگاه کوتاه مدت نتیجهاش این می شود که با کوچکترین تلاطمی در مسیر تاب و توان تحمل سختیها را از دست می دهیم و عدم رضایت از زندگی نتیجه تمام تلاشها و سختکوشیهایمان می شود. خیلی ساده هر چالشی می تواند ناامیدمان کند. ولی اگر نیم نگاهی به دور دست و چشم انداز بلند مدت زندگیمان داشته باشیم تحمل این ناملایمات آسانتر خواهد بود. می پرسید چرا؟ چون دلیلی بزرگتر برای خود در نظر داریم و میدانیم که نیاز به صبر و برنامهریزی برای آینده دورتر داریم تا به مقصد مورد نظرمان برسیم.
پیدا کردن رسالت زندگی کار پیچیدهای نیست ولی نیاز به پیگیری و تمرین دارد که به این معنی که کار آسانی نخواهد بود. دو استراتژی مهم در این مسیر به ما کمک خواهد کرد: کنکاش درونی و تجربه گرایی. در ادامه کمی بیشتر درباره این دو گفتگو خواهیم کرد.
مسیر اول که یک روند عمیق درونی است که با بررسی زندگیمان از زمانی که به خاطر داریم تا لحظه اکنون میسر میشود. به تمام کارها و فعالیتهایی که تا کنون در مقاطع مختلف زندگیتان انجام دادهاید فکر کنید. در این نقطه که در حال حاضر ایستادهاید میتوانید نشانههایی از عشق و اشتیاق به بعضی از کارها را به خاطر بیاورید. این نشانهها می تواند لذت بردن از انجام یک کار و غرق شدن در آن باشد. وقتی که از صرف ساعت ها وقت بر روی یک کار خسته نمی شویم. شاید خود کار آنقدر جذاب نباشد ولی اگر چند نمونه از این تجربه ها را کنار هم بگذاریم متوجه یک الگوی تکرار شونده می شویم که در بین همه اینها مشترک است. به دنبال نخ زرینی میگردیم که تمام این علایق و لحظات لذتبخش را به هم میبافد.
من این الگو را بعد از چندین سال کار در زمینه های مختلف شناسایی کردم. در تمامی مشاغلی که تاکنون انجام دادهام از مدیریت تولید در شرکت جمعساز تا راه اندازی کارگاه تولید نان صنعتی و مدیریت توسعه نرم افزار، همیشه برقراری ارتباطی عمیق با همکارانم و پیشرفت فردی و حرفه ایشان دغدغه اصلی من بوده است. برای سال ها هیچ کاری راضیام نمی کرد. هیچ عنوان شغلی یا دستاورد حرفهای مرا به هیجان نمی آورد. درست بعد از تجربه راه اندازی کارگاه تولید نان بود که متوجه شدم کجای کار میلنگید. برای اینکه بدانم چطور باید یک کارگاه تولید نان را مدیریت کنم در کلاس های آموزشی نان سحر شرکت کردم و مهارت تولید نان صنعتی را فراگرفتم. تجربه ای جالب و کاملا متفاوت! در طول مدت یک سالی که در کارگاه مشغول بودم عدم رضایتی عمیق همراهم بود. سختیهای شروع یک کسب و کار جدید یک طرف، انجام کارهایی که اصلاً تمایلی به انجامشان نداشتم طرف دیگر. ممکن بود در طول روز دقایق خوشایندی تجربه کنم و آن هم زمانی بود که با همکارانم درباره کار یا زندگی صحبت می کردم. بعد از تحمل یکسال پر از استرس و بر خلاف میل حرفهایام با همکارانم تصمیم به فروش تجهیزات کارگاه گرفتیم و من با احساس شکست به کار قبلی ام برگشتم. نمیدانم چه چیزی در این فاصله تغییر کرده بود ولی سامانی که به جمع ساز برگشت آدم متفاوتی بود. نمی دانم آیا همکارانم متوجه این تغییر شدند یا نه ولی من تصمیم گرفته بودم قلب و روحم را به شغلم هدیه بدهم. دفتر کارم را با نقاشیهای دخترم تزیین کردم، شکلات و شیرینی در دفتر کارم همیشه برای همکارانم مهیا بود و زمان و عمق بیشتری را وقف کارم کردم. چیزی در درونم متفاوت بود! فهمیده بودم علیرغم عنوان شغلیام من سامان هستم و می توانم آرزوی قلبیام برای کمک تمام وقت به دیگران را در هر شرایطی محقق کنم. وقتی که به گذشتهام نگاه می کنم میتوانم ببینم چه کارهایی باعث شادی و رضایتم من شده بودند.
روزی یکی از همکارانم بازخورد خوبی به من داد. بعد از چند سال که مدیر تولید بودم به من گفت تو مدیر تولید خوبی نبودی ولی معلم خوبی هستی! سال ها طول کشید تا متوجه شوم چی زمانی از کار عمیقا لذت می برم. همین زمان بود که تدریس کلاس های توسعه فردی را با موسسه کار با میل شروع کردم و به موازات کار اصلیام غروب ها کلاس آموزشی را برگذار می کردم. قایق زندگی ام آهسته آهسته داشت به سمتی که دوست داشتم تغییر مسیر می داد. باید اعتراف کنم که چند ساعتی که در هفته به انجام کارهای مورد علاقه ام اختصاص داشت کافی بود تا احساسم در مورد کار تمام وقتم نیز تغییر کند و با انرژی بیشتری کار کنم.
همه اینها را تعریف کردم که بگویم پیدا کردن ایکیگای یک فرآیند اکتشافی و تجربه گرای آهسته است که در طی آن با امتحان کردن مسیرهای شغلی و پروژههای مختلف به درک رسالت خود نزدیک میشویم. این رسالت قرا نیست که مأموریت جهانی برای نجات دنیا باشد. کافی است در زندگیمان ایجاد هدف و معنی کند. میتوانیم با یک کار کوچک شروع کنیم. پروژهای که همیشه دوست داشتهایم سراغش برویم و مرتب پشت گوش انداختهایم. حالا یا از روی ترس از ناشناخته، نداشتن وقت یا پول کافی و یا هر بهانهای دیگری که ما را از شروع کار بازداشته است. نیاز است که به باورهای درونی محدود کنندهای که ما را از شروع کار باز میدارند آگاه باشیم و با انجام یک کار کوچک بر آنها غلبه کنیم.
برای پیدا کردن ایکیگای به دنبال پاسخ چهار سوال هستیم:
- در انجام چه کارهایی خوب هستیم؟
- برای چه کارهایی شور و اشتیاق درونی داریم؟
- دنیا به چه مهارتها و مشاغلی نیاز دارد؟
- بابت چه خدماتی می توانیم پول دریافت کنیم؟
اگر پاسخ به هریک از این سؤالها را یک دایره فرض کنیم هم پوشانی این چهار دایره به صورت یک نمودار وِن درمرکز ایکیگای یا همان رسالت زندگی ما است. برای شروع سعی کنیم تا آنجایی که میدانیم و میتوانیم به این سؤالها پاسخ بدهیم. ممکن است در ابتدا جواب همه پرسشها را نداشته باشیم و این کاملاً عادی است، اینجا نقطه شروع است.
میتوانیم لیستی از مشاغل، پروژهها و فعالیتهایی که تا کنون انجام دادهایم تهیه کنیم و بعد به دنبال الگوی مشترکی باشیم که باعث شده همکاران یا مشتریان ما بازخورد خوبی درباره مهارتهایمان به ما داده باشند. درک و برآورد شخصی خودمان نیز منبع خوبی است. برای پیدا کردن کارهایی که ما را به شوق میآورند به فعالیتهایی فکر کنیم که در زمان انجام آنها متوجه گذر زمان نمیشویم و هرگاه که برای مدتی از آنها دور هستیم به دنبال فرصتی میگردیم تا خود را حتی برای زمانی کوتاه در آنها غرق کنیم.
خیلی از ما هنوز فرصت این را پیدا نکردهایم که زمان کافی برای کشف و تجربه اشتیاق درونیمان صرف کنیم و یا نمیدانیم اصلاً چی چیزی ما را به شوق میآورد و یا اطمینان نداریم آن چیزی که فکر میکنیم کار رویای ماست واقعاً ما را خوشحال خواهد کرد یا نه؟
چند سال پیش با ایدهای آشنا شدم که یک مهندس شاغل در شرکت گوگل در یک سخنرانی تد معرفی کرد. ایده خیلی ساده بود از روی کنج کاوی یا فقط برای شادی کوتاه مدت بیست و یک روز را به غرق کردن خود در یک تجربه اختصاص بدهید. برای مثال ۲۱ روز با دوچرخه به سر کار بروید یا ۲۱ روز گیاهخواری را امتحان کنید. بعد از این مدت احساس خود و نتایج تجربه را بررسی کنید و تصمیم بگیرید که آیا دوست دارید ادامه بدهید یا آن را تغییر داده و سراغ کار جدیدی بروید. ایده موقت بودن این آزمایشها به کمک میکند که برای شروع کردن سخت نگیریم و به دنبال پیدا کردن بهترین شغل یا بهترین ساز یا بهترین معلم یا بهترین کتاب نباشیم. این فقط یک قرارداد موقت است و ما میتوانیم بعد از ۲۱ روز نظرمان را تغییر بدهیم. ولی برای اینکه بهترین نتیجه را از این تجربه بگیریم نیاز است که به ۲۱ روز و اختصاص وقت کافی به این تجربه متعهد باشیم تا بتوانیم از لایههای اولیه سخت آن گذر کنیم و نیم نگاهی به عمق تجربه داشته باشیم.
خاصیت مهم دیگر این جستجو استفاده از خلاقیت است. اگر یک جعبه مدادشمعی را به یک کودک بدهیم مرزی برای خلاقیت او وجود ندارد. هر تصویری ممکن است روی کاغذ نقش ببندد. هر قدر ما بزرگتر میشویم تجربههای گذشتهمان بیشتر روی تواناییهای آیندهمان تأثیر میگذارند. آیا ما به این تاثیرها آگاه هستیم؟ خلاقیت در اینجا به معنی باز بودن به تمامی امکانات و راهکارهایی است که ممکن است در پیش رویمان قرار بگیرد. از ابزارهای کاوشگری ذهنی مثل (Brain storming) استفاده کنیم. با داشته هایمان و نقاط قوت مان شروع کنیم و نگران نتیجه نباشیم. خیلی وقتها در مسیر معنی جدیدی برای زندگیما پیدا میکنیم که از قبل هیچ تصوری از آن نداشتیم.
دِرِک سیورز نویسنده، سخنران و موزیسین داستان پیدا کردن مسیر زندگیاش را اینطور تعریف می کند که چطور در سن ۱۸ سالگی وقتی که یکی از دوستانش پیشنهاد گیتار زدن در یک مهدکودک را رد کرده درک با خوشحالی پیشنهاد کاری ۷۵ دلاری را علی رغم هزینه اتوبوس ۶۰ دلاری پذیرفته بود. فردای اجرا نماینده شرکت به درک زندگی میزند که از کارت راضی بودهاند، آیا دوست داری در مراسم افتتاحیه یک موزه ساز بزنی و درک هم باز هم علی رغم مزد کم و هزینه رفت و آمد بالا کار را قبول میکند. نماینده شرکت که در افتتاحیه حضور داشته از کار درک خوشش میآید و به او کار موقت در یک سیرک را پیشنهاد میکند که بعدها تبدیل به یک کار دایمی شده و ۱۰ سال از زندگی حرفهای درک را تشکیل میدهد. درک در سال ۲۰۰۲ تصمیم میگیرد که سی دی های گروهش را از طریق اینترنت به فروش بگذارد و چون در آن زمان سایتی برای فروش موسیقی گروه های کوچک وجود نداشته تصمیم به ساختن وب سایتی به این منظور می کند. درک که از تکنولوژی سر رشتهای نداشته در طول چند ماه روزی ۱۲ تا ۱۸ ساعت روی این پروژه کار میکند تا نهایتا وب سایتش برای فروش سی دی های بند موسیقی خودش آماده میشود. دوستانش که میبینند درک این امکان را برای گروه خودش فراهم کرده درخواست میکنند تا سی دی های آنها را نیز بفروشد و درک هم آهسته آهسته سی دی های گروههای بیشتری را در سایت به فروش میگذارد. درک بعد از ۱۰ سال وب سایت CD Baby را به ارزش ۲۲ میلیون دلار میفروشد و عمده این پول را به یک سازمان خیریه آموزش موسیقی هدیه میدهد. درک در این مدت تجربههایش را در غالب سخنرانی و وب لاگ با دیگران به اشتراک میگذاشت و کم کم حرفه خود را به همین سمت تغییر داد. وقتی مسیر زندگی درک را قدم به قدم دنبال میکنیم یک روند طبیعی بدون هیچ نشانهای از معجزه یا تغییرات خارق العاده مییابیم. سفری که طی سالها دِرِک رسالت زندگیاش را درک میکند و توان این را پیدا میکند تا بیشتر و بیشتر وقتش را به هدفش اختصاص بدهد.
علاوه بر برنامهریزی ها و اقداماتی که ما برای درک رسالت زندگیمان انجام میدهیم رویدادها و افرادی به ظاهر تصادفی نیز بر مسیر این اکتشاف اثر میگذارند. جری کلونا کوچ آمریکایی که به کارآفرینان کمک میکند تا با خویش واقعی خود ارتباط برقرار کنند، این اتفاقات را به شهاب سنگهایی تشبیه میکند که به زندگی ما برخورد میکند و آن را به طرز عمیقی تحت تاثیر قرار میدهند. پذیرش این رویدادهای تصادفی به ما کمک می کند ای کی گای خود را زندگی کنیم. البته وقت کسانی این شهاب سنگها را تجربه میکنند که سفر خود را آغاز کرده باشند.
دههای اول بعضی از زندگی ها میتواند پر از تجربههای سخت و تلخ باشد. برای آن دسته از ما که توان به خاطر آوردن و متصل کردن تجربههای موفقیت آمیز زندگی با تواناهایی های مان را نداریم، تبدیل درد و رنج به ای کی گای میتواند راه کار جایگزین باشد. زندگی کیتی که از خانوادهای سیاهپوست بود و در آمریکا زندگی میکرد شاید مثال الهامبخشی برای ما باشد. کیتی به خاطر آزار و اذیت همکلاسیهایش هر روز ناهارش را تنها و آن هم در توالت مدرسه میخورد. سالها بعد وقتی که کیتی در حال تقلا برای نجات دادن کسب و کارش از شر بدهکاری بود به خاطر آورد که به چه دلیل در ابتدا تصمیم به راهاندازی این کسب و کار کرده بود. کیتی شرکتی تاسیس کرده بود که ماموریتش فراهم کردن غذای سالم و در دسترس برای شرکتهای همیشه مشغول سلیکون ولی مقر فنآوریهای نوین آمریکا بود. وقتی کوچ کیتی از چرایی پنهان پشت تصمیمش پرسید کیتی به خاطر آورد که آرزوی او این بوده که هیچ کسی مجبور نباشد تنها غذا بخورد و غذای خوب برای او بهانهای برای جمع کردن آدمها دور هم بوده است. ترجمه درد و رنج به دلیلی برای ساختن زندگی بهتر شاید فرآیند آسانی نباشد ولی وقتی ققنوس درونمان از خاکستر شکستها و دردهای گذشته برخیزد پروازش بلند و پایدار خواهد بود.
مشاغل، پروژهها و اهداف فقط فرمهای موقتی هستند برای فراهم آوردن امکان تجربه زندگی، خدمت و عشق به هستی. فراتر از هر فرم و قالبی ما توان این را داریم که زندگی را در عمیقترین و زیباترین جوهرهاش زندگی کنیم. اگر ما بتوانیم خود را در وحدت با زندگی ببینیم و نه چیزی جدای از آن، رابطه علت و معلولی بین ما کنار میرود. یک رقص که لحظه به لحظه در حال تعریف تعادلی جدید است. تغییر مسیر میدهد و نقطهای دیگر از صحنه را کشف میکند. نور روی صحنه همیشه در حال نشان دادن تجربه لحظه اکنون است. کسی نمیداند و نمیتواند پیشبینی کندکه در قدم بعدی چه اتفاقی خواهد افتاد ولی تا زمانی که ما در حال تمرین این تعادل هستیم فرقی نمی کند کجای صحنه این رقص هستیم.
جری کلونا در کتاب «ری بوت» می نویسد: شغل، حرفه و یا کسب و کار ما نه تجربه خوشایند زندگی کردن رسالت وجودی ماست و نه اجبار ملالت آوری است که بر سر راه ما برای زندگی کردن خویش حقیقیمان ایستاده باشد. کار فرصتی است که روزانه به ما کمک میکند تا جهان درون و بیرونمان را هم راستا کنیم. شانس دوبارهای که هر روز به ما داده میشود تا زندگی را در تمامیت راستینش تجربه کنیم.
با اینکه مسیر، چشم انداز و اتفاقهای روزمره زندگیام را دوست دارم و میدانم بر اساس ارزشهای اصلی هستند، اطمینان دارم که تجلی این ارزشهای در خلال سالها و دهههای آینده زندگیم تغییر خواهند کرد. نوشتن و ضبط این پادکست یکی از راههایی که است که من برای پیدا کردن رسالت زندگیام تلاش میکنم. آیا شما هم دغدغهای مشابه دارید؟ اگر جواب مثبت هست، جستجوی شما به چه فرمی هست؟ موساشی سامورای داستان این ایپیزود ما پس از تجربه شکست اولیه به کوه پناه برد و سالها را صرف تمرین فراگیری مهارتهای شمشیر و خلوص روحش کرد. تاریخ موساشی را به عنوان یکی از مهمترین استراتژیستهای جنگی ژاپن میشناسد
Podcast: Play in new window | Download
Subscribe: RSS
Hi Saman,
You are a great man. I love your podcast.
Thank you,
Thanks for your kind words Ali jan 🙂